جامعه در خروش، از گوگوش تا سروش
سیدعلی همچــنان کلــه شــق و چمـــوش
.
پای منقل دمـق، بی تـوان و رمـق
مانده و امانده، فرمانده، بی تاب و توش
.
کار و بارش شده، خود-خوری، غُرغُری
صبح، شب، توی هرجلسه، یا زیرِ دوش
.
دل نمانده براش، از خروش و خراش
گوئیا خیکی از سیر و سرکه ست توش
.
توی کابوس خونبارِ خود رفته است
یک قدم مانده تا سرنگونیش، دوش
.
بعد با ترس و لرز اغتشاشیده است
برخود و بخت برگشته ی خود، خموش
.
باز البته از رو نرفته ست هنوز
سنگ پا خورده گویی و آبیم روش
.
گوید ای هرکه یا هرچه یا هرکجا
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، بهوش!
.
دینِ حق دارد از دست ما می رود
آی مهدی، دقیقـاً کجــــایی؟ .. بکوش!
.
از ته چاه بیرون بیا زودتر
بی توقف لباس سپاهی بپوش
.
آید از غیب ناگه ندا بی ادا
کای فلان ِ فلان، جانی خرقه پوش
.
باش تا عبرت روزگارت کنند
عاقبت کودکان و زنان با خروش
.
تا دُم ات را بگیرند و بیرون کشند
از توی چاله ای در خیابانِ شوش
يادداشت های شـــــبانه...برچسب : نویسنده : eh118 بازدید : 63